او که حالا به قول خودش شیرین هفتادوچند سال دارد، هنوز مثل جوانهای سیوچندساله چابک و سرحال است و میتواند در ترافیک پیچ درپیچ تهران بهخوبی دوچرخهسواری کند.
اما چرا نام دایی ما را گذاشتند کتابچی، داستاناش طولانی است و من خیلی خلاصه آن را بازگو میکنم. زمانی که من در یکی از مدارس خیابان نواب (نواب صفوی فعلی) تهران درس میخواندم، داییام در یکی از دبیرستانهای خیابان سینا، در کلاس چهارم متوسطه یا همان دهم سابق درس میخواند. آن دبیرستان کادری ورزیده و به اعتبار آن شاگردان زبروزرنگی داشت و با دبیرستانهای معروف آن زمان بر سر درصد قبولی در امتحانات نهایی ششم متوسطه رقابت داشت.
از همان وقت دایی من از کتابفروشی سر کوچه ما، تعدادی کتاب میگرفت و آنها را روی زین دوچرخهاش میگذاشت و میبرد به علاقهمندان کتاب میفروخت. در بین مشتریاناش همهجور آدم وجود داشت؛ از شاگرد مغازه تا محصل و آرایشگر و مکانیک و کارگر ساده، طالب کتابهایش بودند. از همان زمان دایی را به جای اسم اصلیاش کتابچی صدا میکردند و این اسم روی او ماند. دایی کتابچی با گذشت زمان دوران مجردی را پشت سر گذاشت و به متأهلین پیوست.
اما دقیقا همسرش همچون او به کتابرسانی روی آورد. به همان اندازه که تعداد خودروها در تهران زیاد شد، دوچرخهرانی هم برای دایی کتابچی دشوار شد. بهخصوص که همیشه یک بسته سنگین کتاب هم روی زین قرار داشت.
خیلیها پیشنهاد کردند که این کار با ماشینسواری انجام شود، اما دایی کتابچی زیر بار نرفت و صریحا گفت هرگاه نتواند سوار بر دوچرخه کتابرسانی کند، خود را بازنشسته میکند. گذشت زمان و بالا رفتن سن سبب شد که آقای کتابچی سفرهای درون شهری هفتگی را به ماهی یکبار تغییر بدهد. کمکم فاصله سفر بیشتر شد و به هر 2ماه یک بار رسید و او خود را بازنشسته کرد. 5سال از بازنشستگی داییکتابچی میگذشت که او با رویداد جالب و هیجانانگیزی روبهرو شد؛ یکی از همان نوجوانانی که سالها پیش، آقای کتابچی برایش کتاب میبرد و از همان زمان ذوق نویسندگی داشت، براساس زندگینامه او کتابی نوشته و به چاپ رسانده بود.
با شنیدن این خبر دایی کتابچی شوق تازهای یافت و دوباره به قول معروف با دوچرخه رکاب زد و بهصورت نمادین فاصله خانه پدریاش در خیابان سینا تا محله امامزاده حسن(ع) را با دوچرخه پیمود و چند کتاب هم برای دوستانش برد. هر چند این سفر، دردسرهایی هم برای آقای کتابچی داشت و از جمله او به علت گرفتگی عضله کمر چند روزی را در خانه بستری شد اما، حالا که از بستر بیماری برخاسته، حس و حال پیشین را دوباره بهدست آورده است و گاهی که کتاب زندگینامهاش را به این و آن نشان میدهد به شوخی میگوید؛ خیاط در کوزه افتاد!